بچه های خدایی |
از دخترک 2سال و نیمه پرسیدم .. کوچولو آخه برای چی اینقده خودتو می پوشونی ... شما خیلی کوچولو هستی... گرمت نیست ...نمیخوای موهای قشنگتو به ما نشون بدی...راستی تو هم از اون گیره موهایی که روش خرگوش داره داری... به هر شکلی بود وسوسه اش کردم تا روسریشو بر داره و چادر کوچولوی گل گلیشو بده به من... اول اینکه اجازه نمیداد به کسی که بهش دست بزنه... بعد سرشو کج کردو گفت میخوای گوشوارمو بدزدی ... من بابام هم اینجاست ... اول متوجه نشدم چی میگه ولی ادامه داد... من نمیزارم موهامو ببینین اگه بازم بگین به بابام مبگم بیاد ...بابام قویه و پر زور... مگه حضت اوقیه (عین تلفظ اش را نوشتم) گذاشت موهاشو ببینن تا که دشمن ها روشریشو گرفتن حضت زهلا هم هیچ کی اونو ندیده بود جز باباش... منم نمیزالم منو ببینین...آخه من دوشت خدا هشتم... من میخوام مشله حضت زهلا بشم... من که تازه فهمیدم ماجرای گوشواره رو اشکم ناخودآگاه سرازیر شد و به اون همه معرفت طفل کوچک که بزرگ اش کرده بود غبطه خوردم.. با غرور خاصی ازکنارمون رد شدو رفت دست باباشو گرفت ... البته خوب فهمیدم که میخواست به ما چیزیو بفهمونه تا حساب کار دستمون بیاد ... من بابا دارم... نوشته شده توسط آسمان ... سفرنامه جنوب91 [ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 1:6 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |